سوشیانت ، کوچولوی مامان
عسل مامان دو ماهگیتم تموم شد و وارد سه ماهگی شدی دیگه حسابی بزرگ شدی الان دیگه موزیک بالای تختتو دوست داری وقتی برات میزارم به صداشو گوش می دیو به عروسکایی که می چرخه نگاه می کنی وقتی تموم می شه از اون گریه الکیات می کنی تا دوباره برات بزارم. من وبابا رو دیگه خوب می شناسی با اون چشمای کوچولوت نگاهمون می کنی هر جا میریم. وقتی هم توجه می خوای الکی سرفه می کنی ولی امروز چند تا سرفه ی واقعی کردی حرف زدن و خنده هات بیشتر شده ولی بیشتر ترجیح می دی جدی باشی : داریم یواش یواش پستونک خوردنو یادت می دیم ولی اصلا دوست نداری فقط دفعه اول دوست داشتی ...
نویسنده :
مامان وبابا
14:42
موسیقی دان مامان
موسیقی دان مامان فکر کنم بزرگ بشی رهبر ارکستر سمفونی بشی چون عاشق آهنگ های موزارتی امشب بابا داشت ساز دهنی میزد تمام مدتی که بابا ساز دهنی میزد دست و پا میزدی و حرف میزدی واقعا منو به هیجان اوردی انقدر ذوق کردم اومدم سریع برات نوشتم خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم ...
نویسنده :
مامان وبابا
2:10
یه روز تلخ دیگه (واکسن)
نفسم امروز روز بدی بود که از یک هفته پیش غصه اشو می خوردم اونم واکسن دو ماهگیت بود که با بابا و مریم جون رفتیم بهداشت اول وزنت کردن که ٦١٠٠ شدی. بعد خانم پرستار دور سرتو اندازه گرفت ٣٩ سانت و قدت ٥٩سانت بود. حالا دیگه نوبت واکسن هات بود سوشیانت بعد از واکسن: چون دفعه اول واکسنت بود و بابا باید یه مسافرت کوچولو میرفت رفتیم خونه ی مریم جون . مرضی جون هم نگرانت بود وزنگ زد حالتو پرسید. واااااااااااااااااااااای مامانی از خدا می خوام هیچ وقت چشمات گریون نباشه اگر هم باشه برای چیز های کوچولو باشه مامانی طاقت دیدن اشکاتو نداره ...
نویسنده :
مامان وبابا
0:58
خدایا شکرت
خدایا شکرت که این فرشته کوچولوی مظلومو به ما دادی خدایا شکرت که سالمه خدایا کمکم کن تا اونطور که بهترینه بتونم به وظیفه ی مادریم عمل کنم ...
نویسنده :
مامان وبابا
22:56
سوشیانت و کبوتر
سلام قربونت برم چند وقته نتونستم بیام وبلاگتو آپ کنم الان هم تو بغلمی این خاطره دقیقا برای یک هفته پیشه وقتی از خونه مرضیه جون (مامان بابا) برگشتیمه یه کبوتر کوچولو مامانشو تو تاریکی گم کرده بود و غصه می خورد بابا هم آروم پیاده شد و گرفتش اوردیمش خونه اونو تو قفس کوچولو گذاشتیم با آب و کیک . صبح بابا هم کبوتر کوچولو رو برد داد به دوستش که شما مریض نشی شنبه هم رفتیم خونه عمو امیر (پسر عمو بابا) شما حسابی خوش تیپ شدی اینم عکست ولی نمی دونم چرا تو عکس لباست جوری افتاده انگار بزرگته!!!!!!!!!!!!!!!!!! &n...
نویسنده :
مامان وبابا
23:44
سوشیانت منجی من وبابا
چهارشنبه شب من و شما وبابا ساعت 2 شب رفتیم باغ بابا شما عقب ماماشین رو صندلیت خواب بودی که یهو آقای پلیس به رابطه من و بابا شک کرد و از بابا سوال کرد این وقت شب کجا میریم و مدارک ماشینو خواست بابایی داشت مدارکو نشون می داد که بیدار شدیو گریه کردی تا آقای پلیس شمارو دید خندید و گفت شما بچه دارید خیلی خوب برید برید اینجوری شد که آقای پلیسو ضایع کردی و رفت ما هم کلی خندیدیم ...
نویسنده :
مامان وبابا
23:17
48روزگی نفسم
پسر خوبم توی این یک هفته گذشته یاد گرفتی به زبون خودت باما حرف بزنی بابایی صداتو ضبط کرده یه بار برات گذاشتیم نمی دونم چرا غمگین شدی و اصلا تکون نخوردی خیلی ترسیدیم از این عکس العملت بعد که صداتو قطع کردیم دست و پاهاتو با شادی تکون دادی و حرف زدی سوشیانت درحال گوش کردن صداش آهنگ های موتزارتو خیلی دوست داری وقتی برات میزارم با خوشحالی دست و پا می زنی. اصلا هم عکس گرفتن و دوست نداری وقتی عکس می گیری یا صورتتو بر می گردونی یا این شکلی می شی یادته بهت گفتم رو شیر خوردنت حساسی؟ یه روز وقتی شیر می خوردی بابایی اذیتت می کرد تو هم اعتراض می کردی آخر سر عصبانی شدیو با مشت زدی تو لوپ بابا ...
نویسنده :
مامان وبابا
2:10